مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان ميداد. به خصوص اول صبحها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لبهايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبهي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت ميگفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت:
- نه خانومجون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كلهاش زد. به پاچههاي شلوارم از تو دكمه قابلمهاي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو، و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت ميشد و نميتوانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرطبندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچهام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي ميكردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان ادبی,داستان عاشقانه,داستان,داستانک,جشن فرخنده,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
-عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي ميخواست كتكم بزند از گلويش درميآمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
-آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي ميدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيتهايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچوقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نميدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمهي بزرگ به دست آمد و گفت:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
يك كداممان ميافتاد شروع ميكرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهيها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! يواشتر.
و دويدم به طرف پلكان بام. ماهيها را خيلي دوست داشت. ماهيهاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه ميگرفت اصلا ماهيها از جاشان هم تكان نميخوردند. اما نميدانم چرا تا من ميرفتم طرف حوض در ميرفتند. سرشان را ميكردند پايين و دمهاشان را به سرعت ميجنباندند و ميرفتند ته حوض. اين بود كه از ماهيها لجم ميگرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي ميآمد كه نگو. و همسايهمان داشت كفترهايش را دان ميداد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايهمان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي ميكرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,جشن فرخنده,داستانکده,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب